تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۰:۲۳
کد خبر: ۳۱۷۲۵۳
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره

از کمد تا کربلا؛ روایت یک کوله‌پشتی

از کمد تا کربلا؛ روایت یک کوله‌پشتی
در گوشه‌ی آرام یک کمد، کوله‌پشتی سدری‌ رنگی سال‌ها بی‌صدا زندگی می‌کرد؛ بی‌خبر از آن‌که روزی راهی سفری شود که نه‌تنها بندهای شانه‌اش، که بند دلش را نیز خواهد کشید. از منوچهری تامرز، از گردوخاک نجف تا عطر زیارت، او حامل وسایلی نبود، که حامل عهدهایی خاموش و سنگین شد؛ عهدهایی که در مسیر اربعین، معنای سفر و زندگی را برایش دگرگون کردند.
 

  خلوت‌ترین و بهترین گوشه‌ی کمد، سهم من بود. بیشتر روزهای سال، همان‌جا ساکت و تنها تکیه می‌زدم؛ بی‌هیاهو، بی‌رفت‌وآمد. رنگم سدری است؛ همان رنگی که احسان – صاحبم – همیشه دوست داشت. احسان مرا پس از هفته‌ها جست‌وجو، بالاخره در همهمه‌ی بازارهای اینترنتی و میان حجره‌های پرهیاهوی کیف‌فروشان منوچهری، سپهسالار و پانزده‌خرداد پیدا کرد. انتخابش آسان نبود، اما وقتی مرا یافت، لبخندش را هیچ‌وقت فراموش نکردم. از همان روز، در کمد، برای خودم پادشاهی کردم.

گاهی روزها یک لپ‌تاپ و چند جزوه درونم قرار می‌داد و من را طوری‌که آسیبی به بدنم نخورد، می‌گذاشتم روی صندلی کنار راننده و به دانشگاه می‌رفتیم و بازمی‌گشتیم.

آن‌روز مثل همیشه با طمانینه من‌ را برداشت، پر کرد، اما دوباره وسایل را خالی کرد و سر جایم گذاشت؛ مردد بود که من را همراهِ خود ببرد یا کوله‌پشتی قدیمی‌اش را. چند بار از کمد بیرونم آورد، در دست گرفت، سبک‌سنگین کرد، و دوباره سر جایم گذاشت. انگار سختش بود. آخر سر باخودش زمزمه‌ای کرد «این بهتره، هم جاداره، هم راحت‌تره. فقط باید بیشتر مراقبش باشم.» لب‌ولوچه‌هایش آویزان بود.

یکی‌یکی وسایلش را درونم چید: پاسپورت، دو چفیه – سفید مشکی و مشکی سبز – جانماز جیبی، شامپو، مسواک، قمقمه‌ی آب یخ، بطری خاکشیر، لیوان، قاشق، دارو، لباس‌ نخی. سبک بودم اما دلیل تردید احسان را نمی‌فهمیدم.

من کنار کوله‌ای بزرگتر از خودم که صاحبِ آن دوست احسان بود روی صندلی عقب ماشین، لم دادیم. دوازده ساعتی بود که در راه بودیم، تا این‌که به جایی شلوغ رسیدیم؛ جایی که به آن می‌گفتند "مرز". جمعیت انبوهی آن‌جا موج می‌زد؛ چشم‌هایم پیِ همتایانِ خودم بود. انگار جشنواره‌ای از کوله‌پشتی‌ ها برپا بود. چرخ‌دستی‌هایی تلنبار از کوله، در رفت‌وآمد بودند. صحنه‌هایی بودند که دلم را لرزاند. با خودم فکر کردم: نکند تا چند لحظه‌ی دیگر، من‌ را نیز میان انبوهی از کوله‌های دیگر رها کنند؟

کوله‌ای با دو سنجاقِ بزرگ عکس شهیدی روی سینه‌اش وصل بود. تنم با دیدنِ آن صحنه به درد آمد. کوله‌ای دیگر زیر فشار جمعیت پاره و بی‌هیچ ملاحظه‌ای، داخل سطل زباله انداخته شده بود. تاب دیدن این صحنه‌ها را نداشتم. دردآور بود. اوضاع من و کوله‌ی دوست احسان  نسبت به بقیه بهتر بود. هر دوی ما سبک‌تر و جوان‌تر بودیم.
کم‌کم به آن جمعیت پیوستیم. فشارها بیشتر و بیشتر شد و ترس من نیز بیشتر.

میان آن جماعت زمزمه‌هایی می‌شنیدم که برایم ناآشنا بودند؛ صداهایی تازه، پر از احساس، پر از رمز. گاهی این زمزمه‌ها ناگهان به فریادهایی بدل شدند: «لبیک یا حسین!» «لبیک یا زینب!» دل‌نگرانی در جانم افتاده بود. ترسی گنگ و ناپیدا، مثل غباری که آرام روی بندهای شانه‌ام می‌نشست.

از میان ازدحام عبور کردیم. احسان پاسپورت را از جیب کوچک سینه‌ام بیرون کشید. مردی با چهره‌ای عبوس و سیبیل‌هایی پرپشت، آن را مهر زد. احسان پاسپورت را درونم انداخت و با عجله به سمت خروجی دوید. همان‌جا بود که قصه‌ی دگرگونی‌ام آغاز شد.

درست مانند بقیه‌ی کوله‌ها، من را روی سقف یک ون پرتاب کردند؛ زیر آفتاب سوزان، بی‌پناه، بی‌صدا. با طناب، ما را محکم بستند. امیدی که به احسان داشتم، به‌یک‌باره کمرنگ شد. وقتی به نجف رسیدیم، ما را مثل تکه‌هایی بی‌جان بر خاک انداختند. سر و سینه‌ام غرق در گردوخاک شد. کوله‌های دیگر هم همین وضعیت را داشتند، اما انگار فقط من بودم که معترض بودم و رنج را باور نمی‌کردم.

کوله‌های دیگر اما پرانرژی بودند، شاد و صبور. انگار می‌دانستند که در دل این سختی‌ها، رازی نهفته است. آن‌ها چشم‌به‌راه شگفتی‌ها بودند، و من فقط منتظر بودم بدانم قرار است چه رنج دیگری در کمینم باشد.

بر پشت احسان تکان می‌خوردم. نفس‌هایش را، نجواهایش را، اضطراب و اشتیاقش را حس می‌کردم. این‌بار، حال و هوایش با سفرهای پیشین فرق داشت. از هر سو، صدای سوگواری می‌آمد؛ صدای بغض‌هایی که در گلو مانده بودند، صدای دل‌هایی شکسته، صدای نیایش و گریه.

آن لحظه بود که فهمیدم این بار، فقط برای حمل وسایل نیستم. داشتم عهدها را حمل می‌کردم... عهدهایی خاموش، اما سنگین.

هرگاه احسان خسته می‌شد من را بر خاک داغ، در کنار کوله‌های خسته‌جان دیگر می‌نشاند، سکوتی سرشار از سخن میان ما جاری می‌شد. بی‌آن‌که لب بگشاییم، با زبان دل از رازها می‌گفتیم، از شوق دیدار، از تپش‌های سوزان قلب‌هایمان. قلب من نیز، برای رسیدن به آن معشوقی که آدمیان نامش را بر لب داشتند، می‌تپید. لحظه‌ها را می‌شمردم تا دوباره در آغوش کشیده شوم.

قصه‌ها و دعاها، تا ژرفای وجودم را پر کرده بود. دریافته بودم که اربعین، تنها سفری بر خاک نیست؛ پلی است از فرش تا عرش. می‌دانم هر بار که زیپم باز شود، عطری خوشبو، هوا را خواهد آکند. دیگر آن کولهٔ نازپروردهٔ چند روز قبل نبودم؛ راهی که پیمودم، طعم پختگی را در جانم نشانده بود.
و چه بسیار که دلم می‌خواست، چونان کوله‌ای کهنه و بی‌پناه، در آن سرزمین رها شوم؛ تا شاید قلبم، در سایهٔ آرامش آن خاک، اندکی آسوده گیرد.

 اربعین، تنها یک حرکت میلیونی یا گردهمایی بزرگ نیست؛ سفری است که روح را در مسیری بی‌پایان از خود تا خدا می‌کشاند. این راه، آدم‌ها را از روزمرگی می‌گیرد و به دل حادثه‌ای می‌برد که قرن‌ها پیش رخ داده، اما همچنان زنده است و جاری. در این مسیر، هر قدم، یادآور ایثار و وفاست؛ هر نگاه، جرقه‌ای از مهربانی و همدلی را روشن می‌کند.

اربعین به انسان می‌آموزد که در شلوغ‌ترین جمع‌ها، می‌توان به عمیق‌ترین خلوت‌ها رسید؛ که رنج راه، می‌تواند شیرین‌تر از راحتی خانه باشد؛ که دل، وقتی در جست‌وجوی عشق حقیقی باشد، سبک‌تر از هر باری می‌شود. مسافر اربعین، حتی اگر با دست خالی برگردد، با دلی پر و نگاهی تازه به زندگی بازمی‌گردد؛ چرا که این سفر، بیش از هر چیز، راهی است برای یافتن خود در آینه‌ی کربلا.

مرجع / ایرنا
:
:
:
آخرین اخبار